دشمن خونی

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

امروز قرار بود مرخص شوم و 2 روز دیگر به یک خون آشام یایک دراکولایا هرچی که می خواین اسمش را بگذارید تبدیل می شدم وفقط دلم می خواست برم اون پسر را بکشم که به احتمال زیاد نمی تونستم.                                      بعد از این که پسر رفت من شروع کردم به گریه کردن چرا به خودم همچین اجازه ای دادم که یک پسر که اصلا نمی شناختمش کمکم کنه که بمیرم ؟اونم توی جنگل ممنوعه؟به قدری گریه کردم که خوابم برد.خوابی بدون رویا.          صبح ساعت 6 بیدار شدم و بعد از مدتی فکر کردن که شاید همه این ها یک خواب بوده باشد مامانم به داخل اتاق اومد گفت:سلام عزیزم ااام یک خبر خوب برات دارم.منم با بی حوصلگی گفتم:چی؟گفت:امروز مرخصی.بعد کیسه ای که تو دستش بود را روی میز گذاشت و گفت:ممنون از ذوق بی اندازت این هم لباسات. با ناراحتی بیرون رفت. من هم از روی تخت پاشدم  کیسه را برداشتم لباس ها را از داخل کیسه برداشتم و پوشیدم لباس شامل بود از یک شلوار جین و یک تاپ مشکی.از اتاق بیرون آمدم و  از بیمارستان بیرون رفتم.خانه ی ما جلوی همان بیمارستان بود من از خیابان رد شدم و به طرف خانه رفتم تا در خانه را باز کردم خواهرم آنجلا پرید بغلم.منم بلندش کردم و گفتم:حال خواهر کوچولوی من چطوره؟آنجلا با خنده گفت:خوبم.دلم برات تنگ شده بود.گفتم:منم عزیزم.بعد یک دفعه از دماغم به شدت خون اومد و روی آنجلا ریخت.آنجالا جیغ کشیدو من هم او را روی زمین گذاشتم و به طرف دست شویی رفتم و در و قفل کردم به آینه نگاه کردم تمام صورتم خونی شده بود سریع صورتم راشستم و روی زمین نشستم پاهایم را جمع کردم و سرم روی پاهایم گذاشتم وبعد من دیگر تو دست شویی نبودم.پسرک روبروی من ایستاده بود موهای سیاهش هم به هم ریخته بود لبخند زده بود و به کسی که پشتم بود گفت:من تمام عمرم منتظر این بودم ادوارد.پشتم را به پسرک کردم تا ببینم ادوارد کیست.ادوارد پسری بود بلند قد که موهای بلوندی داشت چشم هایش آبی تیره بود و نیشخندی زده بود.گفت:تو که 16 سال بیشترنداری تام ولی من100سال دارم .تام گفت:پس خودت می گی که یک خون آشامی و پدرم را کشتی؟ادوارد گفت:البته من هیچ وقت نگفتم که این کار نکردم.تام فریاد زد :می کشمت.و به طرف ادوارد پرید ادوارد با یک دستش لباس تام را گرفت و گفت:به پدرت بگو خون خوشزه ای داشت تام.داشت با مشت میزد تو شکم تام که تام گفت:وایسا من یک خبر خوب برات دارم.ادوارد با صدای آرامش گفت:چه چیزی؟تام لبخندی زد و گفت:من الکسا را کشتم این طوری وقتی من کشتی دیگه به هر حال الکسا مال تو نیست.ادوارد با مشت کوبید تو صورت تام. تام توی همان لحضه مرد.بعد ادوارد خندید و گفت:نه دوست ندارم به این راحتی بمیری تو الکسا را از من گرفتی پس باید من هم باید یک چیزی از تو بگیرم.برگ سبزی  را از تو جیبش بیرون آورد تو دهن تام گذاشت بعد به طرف گردن تام حمله کرد و خون او را مکید.بعد از 3 دقیقه تام را روی زمین انداخت و گفت:انتقامم را ازت میگیرم تام. من تو از همین الان دشمنان خونی هم هستیم.خندید در اسمان شب گم شد.بعد من دوباره در دستشویی بودم.و کلمه ی دشمن خونی در ذهنم تکرار می شد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 12 آبان 1391ساعت 12:46توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna